سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت، همراهی حقّ است و فرمانبردن از حقدار . [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

حدودای ساعت ده ونیم یازده بود که به یاسوج رسیدم و سراغ معاونت درمان را گرفتم.پس
از پیداکردن محل که تو شهر نسبتا کوچک یاسوج زیاد هم مشکل نبود رفتم دبیرخونه ونامه را
دادم.پس ازثبت و پاراف واین رسوم اداری قسمت تقسیم نیرو رفتم.خوشحال ازینکه
بالاخره اگه یاسوج دور هست ولی زیاد هم بد نیست.

چشمتون روز بد نبینه گفتند ما برا
یاسوج به نیروی طرحی نیاز نداریم و فقط برا دهدشت(کهگلویه)وگچساران نیرولازم
داریم وباید به یکی ازین شهرها بری.هرچند اینجا هم باز گچساران بهتر بود ولی در اثر
راهنمایی اشتباه پرسنل مربوطه دهدشت را انتخاب کردم و برا بیمارستان شهید باهنردهدشت
ابلاغ گرفتم.

دیگه ساعت حدودای دو شده بود.موندن تو یاسوج راباتوجه به بلاتکلیفیم
دوست نداشتم و ترجیح دادم هرچه زودتر خودم را به دهدشت برسونم تا ببینم بالاخره مامن ومقر
من پس از اینهمه درد سرچه جایی هست؟با راهنمایی اهالی رفتم ترمینال!ترمینال که چه
عرض کنم چیزی شبیه باعرض معذرت یه اصطبل که دوسه تایی دهنه داشت که انگار توش
چوب سوزونده بودند برا تهیه ی زغال .سیاه و به غایت کثیف خبری از بلیط و فروش بلیط
و این حرفا نبود .

گفتند اتوبوسهای دهدشت رفتند و فقط یکی هست که در حال حرکت هست
و دیگه هم تافردا اتوبوس نداریم.رفتم پیش راننده و ازش خواستم که تو بوفه هم که شده
مراجابده و به دهدشت ببره.اولش که گفت حتی تو بوفه هم جا نداریم البته راست هم
می گفت.بالاخره وقتی دیدمن غریب هستم وسمج قبول کرد که پای بوفه سوارم کنه
یعنی سرپایی بدون صندلی و حتی یه کرسی پا یه حداقل یه فیلتر هواکه تو مینی بوس
و اتوبوسای قبلی بعنوان صندلی پیدا میشد!

ازش پرسیدم چقدر راهه گفت دوسه ساعت.
ته اتوبوس چندتاپیت نفت و گازوییل بودکه بوی اون هم مزید بردرد سر من شده بود.
بالاخره اتوبوس حرکت کرد.هنگام شروع حرکت دیدم یه آقایی همون شاگردشوفر
به قول معروف یه بسته حاوی کیسه ها پلاستیکی یه کم ضخیم تر ازکیسه فریزر دستش
هست و داره به مسافرا میده.منم یه دونه از اون کیسه ها را گرفتم.گفتم لابدقراره
یه پذیرایی خاصی بشه و لازم میشه....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/12/13:: 8:33 صبح     |     () نظر